دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دردانه مادر

اتاق جوجه ما

سلام جوجه کوچولو  این روزا همه فکرم این شده که اتاقت رو چطوری آماده کنم که دوسش داشته باشی  همش ایده های مختلف میاد تو سرم بعضیهاشون خیلی ایده های قشنگین اما پر هزینه دلم نمی خواد هزینه الکی واسه بابایی بتراشم، واسه همین همش فکرای عجیب غریب به سرم می زنه. از طرفی دوست ندارم اتاقت فقط یه رنگ باشه همش آبی، همش سبز یا همش قرمز اصلا اونجوری دوست ندارم دوست دارم همه رنگا رو تو اتاقت بتونی ببینی فعلا یه تابلو واست درست کردم که امیدوارم خوشت بیاد دلبندم بابایی که خوشش اومد نمی دونم تو دوست داشته باشی یانه اما خوب اولین کارم بود بازم می خوام واست چیزای خوشگلی د...
25 مرداد 1393

آراد شش ماهه

آراد عزیزم سلام امروز تولد خاله فاطمه است. ۱۹مرداد به دنیا اومده. یادم افتاد که توام امروز شش ماهه شدی. قربونت برم ایشالله سه ماه دیگه می گیرمت تو بغلم. تو این چند وقت علاقه عجیبی به کتاب خوندن پیدا کردم. اولین کتاب هم خونه بود که بابایی واسم خرید. بعدش کسی می آید. بعد سووشون ، کیمیا خاتون، احمد شاملو و ...  همش دوست دارم بخونم انگار یه عطشی پیدا کردم که قبل از اینکه بیای اطلاعاتمو زیاد کنم.  اعتراف می کنم که همیشه از اینکه فرزندم ازم سوالی بپرسه و جوابشو ندونم نگران بودم. دوست دارم اینقدر بدونم که واسه همه سوالات جواب خوب و کاملی داشته باشم. به هر حال حتی اگر  اینطورم نباشه بدون مامانی تمام تلاششو کرد تا سوالای عز...
19 مرداد 1393

خرید واسه نی نی

سلام دردانه من تعطیلات عید فطر پدر جون و مادر اومدن پیشمون. اینقد شیطونی کردی که مادر وول خوردنات رو دید. قربونت برم که اینقده وول می خوری ... بالاخره همگی با هم رفتیم چند تا لباس کوچولو موچولو واست خریدیم. البته دوست دارم قبل از اون اولین کادویی که مادر و خاله معصومه از کربلا واست آوردن رو بهت نشون بدم.                 حالا نوبت اولین خرید واسه دردانه کوچولوه:           اینم کادوی مادر و پدر جون واسه آراد کوچولو: دستشون درد نکنه ... دردانه عزیزم، اتاقت تقریبا خالی شده...
12 مرداد 1393

گرمای تابستون

سلام عزیزم حالا دیگه به حرفام عکس العمل نشون میدی. مثل همین حالا که بهت سلام میدم و تو از توی شکمم ضربه می زنی. مگه متوجه میشی که دارم باهات حرف می زنم عزیزم؟!  گاهی که خوب به بزرگ شدنت فکر می کنم واقعا در بزرگی و عظمت خدا می مونم. واقعا آفرینش انسان یک معجزه بزرگه. پسرم شیطنت این روزات خیلی زیاد شده و من تا دیروز که از دکترت پرسیدم واقعا گاهی اوقات می ترسیدم که چرا اینقد وول می خوری. دکترت دیروز بهم اطمینان داد که تکون خوردن زیادت مشکلی نداره. پس بچرخ بازی کن جوجه من و منو سراپا غرق شادی کن.  چند وقته خیلی هوا گرم شده میگم یهو توی دلم نپزی پسرم. مامانی که کاملا از تنش آتیش می باره.  همه میگن که زنجان اینجوری گرما ند...
5 مرداد 1393
1